اینم یک رمان ایرانی تقدیم به تمام دوستانی که دوست داشتن رمان ایرانی براشون معرفی کنم.یک داستان عالی و منحصر به فرد: "روی ماه خداوند را ببوس"


 

داستان:

     موضوع داستان بحثی فلسفی حول محور سوالیه که ذهن خیلی از انسانها(که البته ایرانیها نباشن انشاالله) رو به خودش مشغول کرده.یعنی:  " آیا خداوند وجود داره؟ ".این سوال در ذهن قهرمان داستان که یک دانشجوی فلسفه به اسم یونسه شکل می گیره.یونس در حال کار کردن  روی پایان نامه ی دکتری شه با موضوع " بررسی علت خودکشی دکتر پارسا، استاد فیزیک کوانتوم "که ذهنش درگیر سوالاتی بسیار پیچیده و اینچنینی میشه.بخصوص به داستانهایی که در قرآن هست مثل داستان حضرت موسی بسیار شک میکنه و فکر میکنه آیا اینا واقعا اتفاق افتاده یا همش افسانه ای بیش نیست! نویسنده(مصطفی مستور) سعی داره به این سوالات با وجود دردها و ظلم هایی که در جهان امروز جاریه جواب بده. در واقع تو این کتاب در مورد اینکه وجود این رنج ها با وجود خدا در تناقض هست یا نه هم، صحبت میشه و یه سری مفاهیم که گاهی عقل بشر به شدت از درکشون عاجزه مثل خدا، عشق و... سخن به میان میاد.قسمت پایانی این داستان بسیار زیبا و پرواز بادبادکها موید وجوب ارتباط زمین و زمینیها با آسمان،آسمانیها و بخصوص خداونده.به نظر من این کتاب از بهترین رمانهای ایرانیه که یک فرد ایرانی میتونه بخونه و تبحر مستور رو در بحث روایت و رعایت عالی پارامترهای پست مدرن رو در داستانش مشاهده کنه.

این کتاب اولین بار توسط نشر مرکز درسال 1379 به چاپ رسید. تاکنون بیش از سی بار تجدید چاپ شده و برگزیده ی جایزه ی جشنواره ی قلم زرین در سال های 1379 و 1380 می باشد. همچنین به زبان های ترکی، عربی و روسی ترجمه شده و فیلم " بوسیدن روی ماه " به کارگردانی "اسعدیان"، تحت تاثیر این کتاب ساخته شده است.

حالا قسمتهای زیبایی از این رمان:

- هر کس روزنه‌ای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود.

- اگه ابراهیم برای تکمیل ایمانش محتاج معجزه بازسازی قیامت بر روی زمین بود یا موسی محتاج تجلی خداوند بر طوره علی (ع ) لحظه ای در توانایی و اقتدار خداوندش تردید نکرد و هموار می گفت اگر پرده ها برچیده شوند ذره ای بر ایمان او افزوده نخواهد شد . خداوند علی (ع ) بی شک بزرگ ترین خداوندی است که می تواند وجود داشته باشه .

- خداوند برای هر کس همان قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره.

- گفتم "دوستت دارم " و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد . گفتم نکند تو رو کشته باشم ؟ نکند من مرده باشم ؟پس روحم را از روی تو برچیدم اما تو نبودی . غیب شده بودی . گفتم که سحر نمی دانم.

- وقتی طلوع کردی من ان بالا بودم پشت شیشه . محو تو . اخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست ! تو نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام . تو ان پایین مثل یک حجم ابی می درخشیدی و من به هر چه رنگ ابی بود حسودی ام می شد ...........
و تو هنوز نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام .

- این همه کودک ناقص الخلقه تاوان چه چیزی رو دارن پس میدن؟